برای رفتن آقای جهانشاهیِ بزرگ کمی بیشتر از آنقدری که باید، ناراحت شدم. راستش را بخواهید حتی خودم هم دلیلش را نمیدانم. بعد از پایان نبرد نفسگیرم با افسردگی انتظار نداشتم برای غمی اینچنین دور، تا این حد مغموم شوم. شاید بخشی از من هنوز از تنهایی وحشت دارد، آنقدر که با دیدن تنهایی آدمهای دیگر برای نجات دادنشان احساس وظیفه میکند. شاید چون معنای تنهایی و رفتن-بیآنکه کسی مشتاق برگردانت باشد- را خوب فهمیدهام. چشمهایم را بستم و رو به پرنورترین ستارهای که در دیدرسم بود، آرزو کردم بتوانم دستکم یک بار شانسی برای خوشحال کردن آدم های تنها داشته باشم. آدم هایی که رفتهاند و برای بازگشت به دنبال بهانهای برای ماندن میگردند. آدمهایی که رفتهاند و هیچکس مشتاق برگرداندنشان نیست.
دنیا وفا ندارد ولی تو جا نزن ای نور هر دو دیده !
تنهایی ,شاید ,رفتهاند ,رفتن ,مشتاق ,دستکم ,رفتهاند و ,آرزو کردم ,کردم بتوانم ,بود، آرزو ,دیدرسم بود،
درباره این سایت